بابا خیلی دوست داره
پریشب مهمون داشتیم و خونه خیلی بهم ریخته شد و ظرفای کثیف رو روی هم گذاشتم تا فردا مرتبشون کنم.
صبح ساعت 9 بود که بیدار شدم و صدایی از آشپزخونه می اومد فکر کردم بابایی داره صبحونه می خوره که بره سر کار، وقتی رفتم به آشپزخونه با صحنه عجیبی روبرو شدم
بابایی داشت ظرف می شست ! دیروز مرخصی گرفته بود و تنهایی همه ی کارای خونه رو انجام داد
زندگی ما همیشه شیرین بوده اما این ماه خیلی خیلی از قبل شیرین تر شده.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی